جدول جو
جدول جو

معنی پر کشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

پر کشیدن
پر باز کردن، پرواز کردن
تصویری از پر کشیدن
تصویر پر کشیدن
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر کشیدن
تصویر سر کشیدن
سرکشی کردن، سر زدن، آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله، به سر کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صف کشیدن
تصویر صف کشیدن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرر کشیدن
تصویر ضرر کشیدن
زیان دیدن، زیان بردن، ضرر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بو کشیدن
تصویر بو کشیدن
بوییدن، بو کردن، استشمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گر کشیدن
تصویر گر کشیدن
افروخته شدن آتش، زبانه کشیدن آتش، شعله زدن، گر زدن، اشتعال، التهاب، توقّد، تلهّب، ضرام، اضطرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قد کشیدن
تصویر قد کشیدن
بلندقد شدن، نمو کردن، رشد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس کشیدن
تصویر پس کشیدن
پس رفتن، به عقب بازگشتن، عقب رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پا کشیدن
تصویر پا کشیدن
پا بر زمین کشیدن و آهسته آهسته رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
بعقب بازگشتن. بقهقرا شدن
لغت نامه دهخدا
(حِ گِ رِ تَ)
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن:
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن ز پیمان اوی
دگر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست.
فردوسی.
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان).
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان.
ناصرخسرو.
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید.
مسعودسعد.
هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر.
سنایی.
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست.
نظامی.
اینهمه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست.
نظامی.
عشق را بنیاد بر ناکامی است
هرکه زین سر سر کشد از خامی است.
عطار.
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم.
حافظ.
، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن:
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
فرخی.
ریاحین بر زمینش گستریده
درختانش به کیوان سر کشیده.
نظامی.
سر نکشد شاخ تو از سروبن
تا نزنی گردن شاخ کهن.
نظامی.
، تاختن. روی آوردن:
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سرکشیدند.
نظامی.
زد بر ددگان بتندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز.
نظامی.
مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی.
، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن:
بزودی بفرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا
تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا.
خاقانی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم.
نظامی.
، توسنی کردن. چموشی کردن:
گمان بردند کاسبش سر کشیده ست
ندانستند کو سر درکشیده ست.
نظامی.
، رو برگرداندن. اعراض کردن:
دل بگردان زودو گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
عقل مسیحاست از او سر مکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن:
دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی بود تا سر کشید آفتاب.
فردوسی.
، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف).
- سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن:
از خط وفا سر مکش و دل مبر از من
کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد.
مسعودسعد.
- سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن:
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم.
حافظ.
- سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن:
سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن
تا که همی خود کجا روی و چه جایی.
ناصرخسرو.
- سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج).
- ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن.
- ، رساندن. بردن:
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت.
سعدی.
جهل و کوریت سر به چاه کشد
علم و بینندگی به ماه کشد.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نِ دَ)
گردآوردن زر. (آنندراج) :
شنید از دبیران دینارسنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به دینارسنج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ تَ)
یک کر آب را بر زمین نجس شده ریختن و تطهیر کردن آن را. شستن جایی با کرهای آب چون صحن مسجدی یا زمین زیارتگاهی. (یادداشت مؤلف) ، با بول خود تر کردن جامۀ کسی را. بمزاح گویند: بچه، مرا کر کشید، یعنی جامه های مرا به شاش آلود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ شُ دَ)
شعله ور شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرکشیدن
تصویر پرکشیدن
پر زدن پرواز کردن، نهایت اشتیاق را داشتن: دلم برای او پر میکشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه کشیدن
تصویر زه کشیدن
کشیدن زه کمان، سخت جراحت شدن تیر کشیدن عضله ها
فرهنگ لغت هوشیار
گرداگرد گرفتن حلقه زدن دور کردن چنبر زدن دایره بستن پره کردن پره کشیدن پره داشتن پره بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس کشیدن
تصویر پس کشیدن
بعقب کشیدن خم کردن سرش را پس کشید، بعقب باز گشتن بقهقرا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف کشیدن
تصویر صف کشیدن
به صف ایستادن (سربازان نمازگزاران و جز آنان) رده بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرک کشیدن
تصویر سرک کشیدن
سر کشیدن از جایی یواشکی برای اطلاع از امری
فرهنگ لغت هوشیار
پگمالیدن، کشمیدن: سمیره کشیدن بر نوشته برای از میان بردن آن رسم کردن خط، محو کردن بر طرف ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار کشیدن
تصویر جار کشیدن
جار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر کشیدن
تصویر تیر کشیدن
درد گرفتن اعضای بدن چنانکه گویی سوزنی درآن فرو میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو کشیدن
تصویر بو کشیدن
از دور استشمام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر کشیده
تصویر زر کشیده
پارچه ای که تارهای زر در آن بکار برده باشند زرکش
فرهنگ لغت هوشیار
اصطلاحی است در بازی الک دولک که طرف مغلوب باخته باید رد مسافت معینی بدون تازه نفس کردن نفس بدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجر کشیدن
تصویر زجر کشیدن
سختی دیدن رنج کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گر کشیدن
تصویر گر کشیدن
شعله زدن مشتعل شدن الو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آه کشیدن
تصویر آه کشیدن
برآوردن آه از سینه بسبب اندوه حسرت یا غبطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کشیدن
تصویر آب کشیدن
حمل آب از جائی به جائی، بیرون آوردن آب با دلو
فرهنگ لغت هوشیار
بیکدفعه بلاجرعه کشیدنیکباره نوشیدن، برروی سر کشیدن عبا و جامه برسر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پره کشیدن
تصویر پره کشیدن
((~. کِ دَ))
صف کشیدن، ایستادن گروه سوار و پیاده در یک امتداد
فرهنگ فارسی معین
سرک کشیدن، سر درآوردن، سر زدن، سرکشی کردن، نوشیدن، آشامیدن (یک باره) ، بالارفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خارج کردن، درآوردن، کشیدن، سر دادن، برآوردن، بالا بردن، ترقی دادن، بلندمرتبه گردانیدن، ارتقا مقام دادن، برگرفتن، کنار زدن، برافراشتن، بلند کردن، رسم کردن، نقاشی کردن، پروردن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد